داستان های شخصی آقایان الکلی
مانند معجزه نبود...خود معجزه بود...!
به عنوان یک افسر پلیس اصلأ به ذهنم خطور نمیکرد روزی برسد که در اثر مصرف الکل تبدیل شوم به یک کارتن خواب....اما پس از گرفتاریها و زندان رفتن های مکرر هم خانواده ام از هم پاشید هم کارتن خواب شدم....گرچه سی سال طول کشیده بود...
تا آن روز که در مراسم عزاداری برادر زاده ام (در اثر مصرف فوت کرده بود) در گوشهای مانند یک تبعیدی تک و تنها به حال زار خودم ودر ظاهر برای متوفی ، گریه میکردم که ناگهان دستی بر شانه ام نهاده شد و انگار موجی از آتش سراسر وجودم را فرا گرفت... نگاهش کردم و نشناختمش ، گفت کیومرث چطوری ؟ازصدایش او را شناختم!دوست قدیمی وهم لباس زمان خدمتم بود!او میبایست چند سال پیش مرده باشد...اما نمرده بود!با خنده ای گیرا گفت این شماره تلفنمه...اگه خواستی تماس بگیر...و بالبخندی امید بخش رفت...مدت یک ماه دیگر هم دست وپا زدم و مصرف کردم..اما چهره و صدا و لبخند او باعث شد که باهاش تماس بگیرم.. پیشنهاد برنامه ی دوازده قدم الکلی های گمنام را داد...پذیرفتم..محل سکونت من و او ۵۲۰کیلومتراز هم فاصله داشت اما نیاز من به بهبودی و هشیاری فاصله ها را از میان برد.گرچه شرایط اقتصادی خیلی ناجوری داشتم ولی تمایل و البته ناچاری ام گویی شرایط را هموار کرد.با کمک او پس از یک دوره سم زدایی ، وارد انجمن الکلی های گمنام شدم و برنامه ی پیشنهادی را در قالب یک کتاب شروع کردم...بیش از پانزده سال از آن زمان گذشته است و آن دوست هنوز هم راهنمای من است...گرچه خیلی از هم دور هستیم....در طول این مدت من هم به نوبه خودم در خدمت دوستان و همدردان بوده ام و خواهم بود...بدین ترتیب هم خودم را یافتم و هم خانواده ام را...معجزه در کنارم بود. داستان یک مرد الکلی.