


سلام دوستان من رها هستم یک الکلی ساکن یکی از دورافتادهترین مناطق مرزی کشور عزیزمان ایران، زندگی من هم مانند خیلی از الکلیها فراز و نشیبهای بسیارزیادی داشته و در نهایت به پایان قشنگی ختم شد که ورودم به انجمن الکلی های گمنام بود.
من در خانوادهای پرجمعیت و فقیر بدنیا اومدم و از همان دوران کودکی مسئولیت اعضای کوچکترِ خانواده به عهدهی من بود، عاشق درس خوندن بودم و همیشه از اواخر مردادماه حضورم را در کلاسهای درس روی نیمکتهای چوبی مدرسه همراه با صدای زنگ و خندههای دوستان همسن و سالم تصور میکردم، که متأسفانه هیچوقت این تصور من محقق نیافت.
مرگ پدرم که البته برای من ترومای سنگینی بود، تمام آیندهی من رو تحت شعاع قرار داد. و باعث شد برای تسکین این غمِ خودم به الکل پناه ببرم، متأسفانه پدرم درگیر یک نزاع فامیلی شد و جرم برادرانش رو گردن گرفت، و سرانجام محکوم به اعدام شد.
در شهر و دیار ما دختران خیلی زود ازدواج می کنند مادر من در سن 19 سالگی در حالی که دارای ۵ فرزند قد و نیم قد بود بیوه شد، و همیشه میگفت الکل پدرشما رو از من گرفت و دلیل آن نزاع فامیلی، مستی اعضای فامیل بود که منجر به اعدام و از دست دادن پدرت شد.
بااینکه اشکهای مادرم رو میدیدم و درد بزرگ تنهاییش رو حس میکردم امااینها مانع این نشد که الکل مصرف نکنم وبالاخره من درسن ۱۴ سالگی به الکل پناه بردم که همین مصرف بی رویه الکل، باعث شد بزرگترین تصمیم زندگیم رو بگیرم، هنوز هم نمی دونم اون تصمیم درست بود یا غلط.
من که از کودکی پدرم رو از دست داده بودم، همیشه به مردهای مسن گرایش داشتم و همین موجب شد سرانجام با مردی که ۴۰ سال از من بزرگتر بود در سن ۱۸ سالگی ازدواج کنم، نمی دونم ازدواج من نقطه عطف زندگیم بود یا سقوط.... (ولی بعدها که قدم هارو کار کردم در قدم چهارم متوجه شدم که درد هر آدمی هرچقدر هم بزرگ باشه، الکل و کمبود قدرت باعث میشه تصمیمات اشتباه بگیره)
بعد از یکسال مادر شدم و همسرم که از مصرف بی رویه الکل من، خسته شده بود، به واسطه آشنایی با انجمن الکلیهای گمنام من را با جلسات آشنا کرد، حدود دوسال و نیم پاک بودم و به دلیل جدی نگرفتن اصول برنامه، لغزش کردم. وقتی دخترم به سن 9 سالگی رسید به خاطر یک اتفاق که شاید جرقهای بود تا به خودم بیام، دوباره به انجمن الکلیهای گمنام برگشتم.
جریان آن اتفاق و جرقه این بود که یک روز همکلاسی دخترم بدلیل غیبت او در مدرسه وقتی نگران غیبت دخترم شده بود، به منزل ما تلفن زد اما دختر من در خانه نبود همکلاسی او از من خواست شماره تماسش رو یادداشت کنم تا دخترم باهاش تماس بگیره، و من که سواد خواندن و نوشتن نداشتم از خجالت فقط تلفن رو قطع کردم، بعد از چند ساعت، که دخترم اومد خونه و با دوستش تماس گرفت و برای دفاع از عملکرد من گفت: مادرم چشماش ضعیفه و عینکش همراش نبوده، هیچ وقت چشمای دخترم و لحن غمگین صداش رو فراموش نمیکنم، اون شب من تا صبح نخوابیدم و از خدا کمک خواستم، فردای آن روز مجدد به انجمن الکلیها برگشتم و استوار تر از همیشه، جلسات، راهنما و قدمهارو دنبال کردم، از آن روز حدود ۵ سال میگذره و من به طور معجزه آسایی شروع به درس خواندن کردم و با کمک دخترم و راهنمام تونستم خواندن و نوشتن را بیاموزم .
خدایا شکرت بابت این معجزه زیبات